همچو خورشيد تا به کي تنها ؟همچو مهتاب تا به کي شبگرد؟
اي همايونِ هماي پرده نشين! جان زهرا به آشيان برگرد...
می نویسم تنها به یاد او و برای او...
می نویسم به یاد روزهای شیرین انتظار،
به یاد لحظه های فراق و چشمان منتظر…
می نویسم به یاد او كه عشق را در نهان خانه ی جانم گذاشت
و واژه ی شیرین انتظار را به من آموخت.
به راستی كه انتظار چه زیباست...
چه زیباست آن چشمانی كه هر جمعه چشم به راه معشوق
می ماند، و چه پاك و مقدس است آن دلی كه هر لحظه برای
معشوق بتپد. زندگی آن لحظه ای است كه منتظر خود را در زیر
سایه ی معشوق بیابد،
معشوقی كه تمام هستی تنها با وجود او معنا پیدا می كند.
معشوقی كه نام قشنگش كبوتر دل را دیوانه وار به شوق پرواز
در می آورد. آری... نام دلربایش مهدی است.
مهدی جان
تمام هستی ام، لحظه های بی كسیم و آشیان وجودم تنها زمانی
معنا پیدا می كند كه تو در كنارم باشی...
هر جمعه چشم به راه جاده ی بی منتهای روزگار هستم تا روزی
كه تو به بیایی! هر گنهكاری مجازاتی دارد،
ولی روزگار سخت ترین مجازاتش را برای دل عاشق ما گذاشت،
آن هم دوری تو! مهدی جان
گرچه گنهكاریم ولی امید به لطف تو داریم،
امید مان را ناامید مكن...
می آید و انتظار را می شکند
آینه ی پر غبار را می شکند
آن مرد که از جنس حسین بن علیست
روزی یخ روزگار را می شکند
چه طولانی شد این عطش و چه طاقت سوز شد این تشنگی...
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغض گلو گرفته ی پنهانی شما
برشوره زار معصیتم گریه میکنم
جانم فدای دیده بارانی شما
پرونده ام برای شما دردسر شده
وضع بدم دلیل پریشانی شما
ای وای من که قلب شمارا شکسته ام
آقا چه شد تبسم رحمانی شما؟
ای یوسف مدینه مرا حلال کن
عفو و گذشت و سنت کنعانی شما
آقا حقیقت است که اصلا شبیه نیست؟
رفتار ما به رسم مسلمانی شما
ایران ما اگرچه بسی شاه دیده است
چشم امید بسته به سلطانی شما...
سال هاست در این خانه کسی هست که صدایش بکنم
هر وقت که دلم خواست بشینم نگاهش بکنم
ترسم دم مرگم هر قدر نشینم
آن یار نیاید، که جانم به فدایش بکنم
اللهم عجل لولیک الفرج